سرگالش

سیاسی، اجتماعی و فرهنگی

سرگالش

سیاسی، اجتماعی و فرهنگی

نامه ای به امام رضا(علیه السّلام)

دوشنبه, ۶ آبان ۱۳۹۸، ۱۱:۳۰ ب.ظ

نامه ای به امام رضا علیه السّلام

رستم اموراتش را با دامداری می‌گذراند و تا زمانیکه زنش نازبانو مریض نشده بود، زندگی آرامی داشت. اما بعد از بیماری نازبانو گویی رستم دست راستش را ازدست‌داده و بی‌کس و تنها شده است.

نوشته رسولی عمارلویی

 **

رستم اموراتش را با دامداری می‌گذراند و تا زمانیکه زنش نازبانو مریض نشده بود، زندگی آرامی داشت. اما بعد از بیماری نازبانو، گویی رستم دست راستش را ازدست‌داده و بی‌کس و تنها شده است.

مرد کلافه بود، نازبانو ناامید ازخوب شدن، وبچّه‌ها، بی‌انگیزه برای خواندن درس !

رستم به تدریج گاوهایش را برای ادامه‏ی درمان نازبانو می فروخت تا خرج دوا ودرمانش کند، بااینکه از بهبودی نازبانو خبری نبود، ولی امیدش را با توکل به خدا از دست نمی داد. چون ایمان داشت، روزی دعاهایش نتیجه می‏دهد.

اهالی محل و خانواده نازبانو پیشنهاد دادند برای آرامش نازبانو هم که شده او را برای زیارت آقا به مشهد ببرند، بلکه آقا ! نظری داشته باشد. ولی نازبانو قادر به سفر نبود. قرار شد رستم نامه‌ای برای امام رضا(ع) بنویسد، تا شاید روزنه‎ی امیدی در بهبود مریضی نازبانو حاصل شود.

رستم برای نوشتن نامه وضو گرفت و به امامزاده محمّد رفت، چراغ امامزاده را روشن کرد و بعد از نماز مغرب وعشا گوشه ای رو به روی ضریح چوبی امامزاده نشست. کاغذی را که ازوسط دفتر خیرالنساء جدا کرده بود روی زانویش گذاشت ودرحضور امامزاده محمّد نامه‌اش را این‏گونه نوشت:

الهی به امید تو، نه به امید خلق روزگار که می‌توانند کمک کنند اما کمک نمی‌کنند !

من ! رستم‎ ! یکی از آدم‌های گالش آباد، مسلمان، گناهکار و شرمنده‌ی زن و بچه. مانند دیگر آدم ‌های این ده، با گاوداری اموراتم را می‏گذرانم. مقداری زمین هم دارم که در آن سبزی و خیار وکدو می‌کارم.

آقاجان !

نازبانو تو را دوست دارد و همیشه با من برای خواندن و نخواندن نماز دعوا می‎کند !

البته نه به این دلیل است که نماز نمی‎خوانم ! متأسفانه در خواندن نماز اول وقت تنبلی می کنم. و یا اگر به دلیل خستگی و گرفتاری نمازم را نخوانده باشم ! قضایش را می خوانم. حالا زن بیچاره مریض شده است، انتظار دارد شما هم سری به او بزنید ! فکر می‎کنم، شما را ببیند حتماً از خوشحالی دردش را فراموش می کند.

آقای من !

این نامه را خودم و با سواد کمی که دارم برای شما می‌نویسم، اگر خوب ودرشأن شما نیست ببخشید. نامه ‌های قبلی‏ام به فرماندار وآقای استاندار بود که دادم یکی دیگر برای من نوشت. ای‌کاش نامه به فرماندار واستاندار را نمی ‌نوشتم !

امام من !

کلفت شما مریض شده است ! هرچه داشتم برای خوب شدن او از دست داده ام، حالا نه گاوی برای فروش دارم و نه پولی برای دوا و درمان !

آقا !

می‏گویند، ضامن آهو شده ‌ای، می‎خواستم ضامن نازبانو هم بشوی تا شفا پیدا کند.

رستم درحالی‏که قطرات اشک او بر روی کاغذ نامه می‏ریخت، چند خواسته ‌دیگرش را نیز به نامه اضافه کرد.

کاغذ را تا زد و داخل پاکت گذاشت و با آب زبان روی آن را خیس کرد وبعد پاکت رابست. درحالی‏که ضریح چوبی امامزاده را با پارچه ای سبز پاک می‏کرد، با امامزاده حرف هم می ‌زد.

آقاجان ! یادت هست ؟!

آن وقت ها که خیلی کوچک بودم با مادرم برای تمیز کردن ضریح تو به اینجا می آمدم. مادر می نشست قرآن می خواند، و برای سلامتی من دعا می کرد، ازتو می خواست از خدا بخواهی تا من شفا پیداکنم. تو را به امام رضا قسم می داد بچه اش را فراموش نکنی ؟! به لطف تو، به کرم خدا وکرامت امام رضا(ع) خوب شدم. حالا من همان رستم کوچولوی شیطانی هستم که هم تو را ادیت می کردم وهم برای تو کار می کردم.

امام رضا فامیل شماست ! آقای شما هم هست ! شاید زرگل را که به چرا نمی‎ رفت با چوب زده باشم ! و زرگل از من ناراحت باشد، اما کسی از تو ناراحت نیست، تو به آقا بگو جواب نامه ‌ام را بدهد. شما هم مرا می‌شناسی وهم زنم را ! سفارش ما را به آقا بکنید.

هق هق گریه رستم تا پنجاه متری محوطه امام زاده پیچیده بود.

مراد که ازشب نشینی محل به خانه اش می رفت صدای گریه را شنید وبا عجله خودش را به داخل امام زاده رساند. رستم را دید که بی حال کنار ضریح به دیوار تکیه کرده است. کنارش نشست، نامه را که دید گریه اش گرفت. کمکش کرد تا بلند شود.  

رستم با کمک مراد به خانه آمد. بچه‌ ها خواب بودند. نازبانو از شدت درد بیدار بود، نامه را به نازبانو نشان داد.

گفت: برای آقا نامه نوشته‌ ام ! خودم می ‎برم، امام رضا که فرماندار و یا استاندار نیست که جواب ما را ندهد ! آقا ضامن آهوست، شفا پیدا می‏کنی !

نازبانو با اینکه از درد به خودش می پیچید، با تبسم و تکان دادن سر، از رستم تشکر کرد.

صبح روز حرکت، رستم خواهرش را به خانه آورد تا چند روزی مواظب نازبانو و بچه‌ها باشد. اهالی برای بدرقه رستم آمده بودند، میرزاحسن چاوشی می‏خواند و مردم دعا می‏کردند.

غریب خاک خراسان شوم به قربانت

فدای چشم تر و دیده‌ های گریانت و دروصف رستم چند بیتی خواند.

رستم راهی سفر به مشهد شد. ازگالش‏آباد تا سر جاده مال‌رو بود. یعنی مجبور بود دوساعتی ازمیان جنگل و رودخانه پیاده روی کند تا به قهوه خانه ملاّ شعبان برسد. در میانه راه زرگل را دید، زرگل با دیدن رستم ناله کنان به طرفش آمد. رستم زرگل را بغل کرد ! بوسید وگفت، زرگل جان ! قبل از این‌که تو را به خاطر مریضی نازبانو بفروشم، دو بار ازدست من کتک خورده ای، حالا دارم میرم مشهد، حلالم کن ! اگر حلالم نکنی شاید آقا جواب نامه ام را ندهد !

رستم در طول سفـر، به خوب شدن نازبانو فکر می‎کرد، اینکه آیا آقا خواسته‌ اش را برآورده خواهد کرد یا اینکه . . ؟!

 

به چند کیلومتری مشهد که رسیدند، کمک ‌راننده با صدای بلند گفت، کسی هست که برای اولین بار زائر آقا باشد ؟

رستم از ته اتوبوس بلند شد، کمک ‌راننده خواست جلو برود. رستم جلو آمد و با تعارف راننده کنارش نشست.

راننده پرسید: می‏دانی کسی که برای اولین بار به پابوس آقا بیاد، هرچه طلب کند، آقا بهش میده ‎؟!

رستم گفت: من می‏خوام نازبانوی من خوب بشه ! برای آقا نامه هم نوشته ‌ام. نامه را از جیبش درآورد و به راننده نشان داد، راننده که عاشق صداقت رستم شده بود، گفت: چشماتو ببند و نیت کن.

رستم چشم‌ هایش را بست و نیتش را با صدای بلند گفت.

راننده گفت: حالا بازکن !

راننده، گنبد طلایی امام رضا(ع) را به رستم نشان داد، مسافران اتوبوس یک ‌صدا صلوات می فرستادند و با صدای بلند از امام رضا(ع) حاجت ‌روایی رستم را می خواستند.

رستم با دیدن گنبد آقا گریه کرد. همه گریه کردند !

یک ساعت طول کشید تا رستم به دروازه محوطه سقاخانه برسد.

 

حرم شلوغ بود. شلوغی حرم و خیابان‌های اطراف رستم را نگران کرد که مبادا موفق به زیارت و رساندن نامه به آقا نشود. خودش را به سقاخانه رساند و دقایقی به حرم خیره شد. فشار جمعیت نفسش را بند آورده بود. همانند دریازده‌ها ازحال رفت، خادمین حرم کمکش کردند و وقتی به هوش آمد برای آن‌ها درد دل کرد. و باکمک خادمان آقا اتاقی که پنجره‌اش رو به حرم باز می شد گرفت.

او نگران نازبانو بود، و اینکه چگونه با این جمعیت، نامه‌اش را به آقا برساند، زیرا نمی‎خواست بدون جواب بر گردد.

تا نیمه‌های شب با گنبد طلایی آقا حرف می‎زد. ازخودش واز مریضی نازبانو می‎گفت و ازاینکه با امید آمده است و نمی ‎خواهد  نا امید برگردد.

تا اذان صبح به گنبد طلایی خیره می‎شد. صبح که برای زیارت به حرم می‏ رفت با دیدن ازدحام جمعیت، خجالت می‎کشید نمی‌خواست با فشار آوردن بر مردم به آقا برسد. می گفت، این مردم مشکل وخواسته دارند. بنابراین سعی نمی‏کرد بازور خودش را به حرم برساند، بنابراین  بر می‌گشت و از پشت پنجره اطاق با حرم حرف می‎زد. می‎گفت، آقاجان سه روز است نازبانو را تنها گذاشته‌ ام، نامه هم نوشته ‌ام ! ولی مردم را که می ‏بینم، خجالت می‏کشم. چون فکر می‌کنم این تنها من نیستم که مشکل‌دارم. همه گرفتارند، مریض دارند، بدهکارند،

آقا !

می‌خواهم برای این مردم دعا کنم. کسانی که مریض دارند و یا خودشان مریض هستند شفا پیدا کنند ! اول مشکل مردم را حل کن بعد نازبانوی مرا شفا بده ! آمین !

شب آخر پشت پنجره مسافرخانه در سکوت به حرم نگاه می کرد، رو به حرم خوابش برد. در عالم خواب به گالش‎آباد برگشته بود و تشییع‌جنازه نازبانو را می‌دید.

با فریاد از خواب پرید، وقت اذان صبح بود. با دلواپسی نماز خواند، وسایلش را جمع کرد و سـراسیمه به حرم رفت وکنار سقاخانه رو به حرم ایستاد. خواست گلایه کند ! اما دعا کرد و اشک ریخت. نامه را از جیبش درآورد وبا نگاهی غم آلود به گنبد طلایی آقا نشان داد ! باز چیزی نگفت.

آهی کشید وساکش را از روی زمین گرفت وازمیان ازدحام صحن سقاخانه خودش را به بیرون رساند. از اینکه دست خالی به خانه بر می گشت خجالت می کشید. دلش نمی خواست برگردد.

یکی ازخادمان امام رضا (ع) متوجه حال خراب رستم شد. دستش راگرفت، از او خواست با او حرف بزند. رستم به خادم خیره شد، او را شناخت. گفت، شما همان آقایی نیستی که روز اول به من کمک کردی ؟! خادم آقا لبخندی زد وگفت، مهم نیست.

خادم گفت، چی شد ؟! او حرف برای گفتن داشت البته نه برای هرکس بلکه فقط برای آقا ! این بود که سکوت کرد و چیزی نگفت.

خادم رهایش نکرد، تا ترمینال با او رفت. برایش بلیط خرید وساکی پر ازسوغات مشهد که نیاز یک زائر برای خانواده اش بود تهیه کرد. رستم قبول نمی کرد. خادم او را به آقا قسم داد که هدیه آقا را قبول کند. تا حرکت اتوبوس چند ساعتی وقت بود. هردوی آن ها به قهوه خانه رفتند. خادم که خودش را غلام آقا معرفی کرده بود دیزی سفارش داد. درحین خوردن غذا رستم به خادم آقا اعتماد کرد و سکوتش را شکست و ازخودش ومریضی نازبانو گفت.

خادم گفت، امیدش را درتوکل به خدا وکرامت آقا از دست ندهد.

رستم نامه را به خادم نشان داد وگفت که نامه را خودش برای آقا نوشته است ومی خواسته به آقا بدهد که قسمت نشد. رستم درحالی که اشک درچشمانش جمع شده بود گفت، شاید لیاقت نداشتم !

خادم گفت، خداوند بندگان نیازمندش را دوست دارد وآقا هم به مشکلات بندگان خدا توجه دارد. این شیطان است که شک و تردید را در دل آدم های خوب می کارد. پس بخند تا شیطان از دل تو دور شود.

خادم نامه را گرفت وقول داد با خواندن دو رکعت نماز حاجت، نامه را به آقا برساند.

خادم ورستم به رسم خداحافظی یک دیگر را بغل کردند.

رستم به روستا برگشت و قبل از رفتن به خانه و دیدن نازبانو، به امامزاده رفت. بغضی که از سفر داشت سر باز کرد. صدای هق‌هق گریه رستم بلند شد. لحظاتی احساس کرد، کسی کتفش را می‌مالد، سرش را بالا گرفت ! نازبانو بود !

صدای الله‌ اکبر و رضا ! رضا ! گفتن مردم روستا از بیرون امامزاده شنیده می ‏شد.

*******

 

 

  • ارسلان رسولی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی